من و آن سفره فراموش ...
عمری من ؛ گشنه نشستم ؛ تا بیایی و کنم نوش
تو شدی سرو ِ سکندر ؛ من و آن سفره فراموش
رفته با مادر خود تا ؛ بشوی آنچه دلت خواست
امنیت دیگه نخواهی ؛ توی این خونه و آغوش
هرچقدر قد بکشی و ؛ مثل شیر با همه کوپال
یه روزی دنیا میزاره عقبت ؛ میشی مثه موش
هرچی گفتم پدری بود که نصیحت به تو کردم
خواهی عبرت تو بگیر و ؛ یا بکن کلی فراموش
حبیب اوجاری
1398.4.27
