سراي بي دل | تیر ۱۳۹۸

من و آن سفره فراموش ...


عمری من ؛ گشنه نشستم ؛ تا بیایی و کنم نوش

تو شدی سرو ِ سکندر ؛ من و آن سفره فراموش

رفته با مادر خود تا ؛ بشوی آنچه دلت خواست

امنیت دیگه نخواهی ؛ توی این خونه و آغوش

هرچقدر قد بکشی و ؛ مثل شیر با همه کوپال

یه روزی دنیا میزاره عقبت ؛ میشی مثه موش

هرچی گفتم پدری بود که نصیحت به تو کردم

خواهی عبرت تو بگیر و ؛ یا بکن کلی فراموش

حبیب اوجاری

1398.4.27

احمق تو نیانگاری مرا


از چه رو ای خوب من این گونه بیزاری مرا؟

وقت ِ خواهش کردنم ؛ هی قال میزاری مرا

روزها طی میشود بی آنکه یاد من کنی

در زمان احتیاج ؛ چون تاج میزاری مرا

جز صداقت یا محبت من چه کردم بهر تو؟

حق تا خواهم ولی ؛ محتاج میزاری مرا

خواهشا گاهی کلاهت را تو بنشان روبرو

قاضی اش کن ؛ جای صد انکار میزاری چرا؟

بیش از این ؛ اینگونه در ذهنت مرا خوارم نبین

خود به سامانی ؛ مرا آواره میزاری چرا؟

بس تاسف در دلم دارم به حال و روز تو

خواهشا زین بیش احمق ! تو نه انگاری مرا

حبیب اوجاری

1398.4.15

کاشکی که پشتم تورو بسته بودم


دستمایه ی دلنوشته ی آخرم تصویر پدری مهاجر و فرزند بسته شده

به پشتش رو نشون میده که در مرز مکزیک غرق شدن ...


وقتی جّوون و دل نبسته بودم

سبد سبد گل ، چیده ، دسته بودم

وقتی که چون هلو بی پوس یا آبدار

یه بهترین برات ، توو رسته بودم

خوب که چلوندی و مکیدی منو

گوشتامو خوردی ! دیگه هسته بودم

کاشکی که زودتر ز تو ، من میرفتم

تا تو بفهمی که چه خسته بودم

کاشکی توو راه زندگیم سیلی بود

کاشکی که پشتم تورو بسته بودم

حبیب اوجاری


۹۸.۴.۵